loading...
ترول و جوک و اس ام اس
آخرین ارسال های انجمن
hamid h-a بازدید : 679 سه شنبه 1391/04/27 نظرات (1)

داستان ترسناك

خيلي ترسناكه جدي ميگم از جوزف استوري كشش رفتم

ادامه ي مطلب

 





 انار خوني

::::::::::::::::::::

زمستان 1376....خورشيد با افق گره خورده بود ، اينكه عقربه ساعت روي چه عددي ايستاده بود را نميدانست!

اخر به تازگي روپوش سرمه اي رنگ كلاس اول رو پوشيده بود..با زهرا دختر همسايه كه زري صدايش ميكرد

و همسن و سال خودش بود توي كوچه مشغول بازي بودند..يه دوچرخه سرخ رنگ با ماركهاي خارجي پدرش

به تازگي برايش گرفته بود كه مشغول پز دادن به زري شده بود ، او هم با حيرت تماشا ميكرد...

سكوت عصرانه كوچه با صداي موتور وسپاي سفيد رنگ آقا اعلا پدر زري شكست...

از موتور پياده شد و به سختي روي جك گذاشت...شكم برجسته اش زير پيراهن مثل درياي مواجي

موج ميخورد..دستي به سيبيل كم پشتش كشيد و كلاه بافتني كه بر سر داشت رو برداشت ...

طاسي سرش نمايان شد...ميلاد با غرور بچه گانه كنار دوچرخه اش جوري ايستاد كه مشخص بشه صاحبش است

با صداي نازكش بلند سلام كرد...آقا اعلا هم سرش رو به عنوان جواب تكان داد كه باعث شد

قب قبهاي بزرگ زير گلويش جابجا شوند...يك هندوانه خيلي بزرگ با چندتا كش پهن ترك موتور بسته بود

زري با سرعت در زنگ زده خانه را باز كرد تا موتور را داخل ببرند..آقا اعلا هم در حاليكه موتورو از جك مي انداخت

با صداي بم مردانه اش طوري شروع به حرف زدن كرد كه با هر كلمه خال روي لپش تكان ميخورد: به بابات بگو ..

هندوانه رو گرفتم، يه دوش بگيرم مياييم...موتور را داخل برد و در را بست..صداي زري از داخل حيات بگوش رسيد:

 ميلاد خدافظ..

از بي توجهي آقا اعلا نسبت به دوچرخه اش عصباني بود و زير لب با خود قر ميزد..

داخل خانه رفت و دوچرخه رو جلوي در ورودي راهرو گذاشت تا هركس شب براي مهماني آمد مجبور شه

از كنارش رد شه و حسابي جلب توجه كنه..

نگاهي به حوض يخ بسته سنگي كنار حياط انداخت و به داخل رفت..مادرش مريم خانم كنار علاءالدين كه بوي نفتش

اتاق رو برداشته بود...يك بشقاب پر از انار سرخ رنگ گذاشته بود..كاملا مشخص بود كه براي مهماني امشب است..

ميلاد جست و خيز گونه يكي رو برداشت و همينكه آمد فرار كنه ، دستش خورد به علاءالدين و نقش زمين شد..

مريم خانم در حاليكه با عصبانيت فرياد ميكشيد: الهي ذليل بشي بچه....باز چه گندي زدي..

به سراغش آمد و وقتي انار سرخ را آنسوي اتاق و ميلاد رو نقش زمين ديد فهميد اوضاع از چه قراره

اول خواست دعوايش كنه اما وقتي تاول كوچك پشت دستش رو ديد.. دلش سوخت

و انار رو بدستش داد...با دلسوزي دستي به سرش كشيد و گفت: هوا داره تاريك ميشه

تا مهمونا نيومدن بشين مشقاتو بنويس كه فردا تنبيه نشي...

ميلاد هم سري تكان داد و گاز محكمي نثار انار تر و تازه كرد كه باعث شد آبش مثل خون بپاشه بيرون..

همان لحظه مرضيه خواهر بزرگترش كه دوم راهنمايي بود از اتاق بيرون زد و بعد از اينكه مطمئن شد

مادرشان در آشپزخانه مشغول پخت و پز است به سراغ تلفن نارنجي رنگ گوشه اتاق رفت...ميلاد در حاليكه

همچنان مشغول ميك زدن انار بود و در مشت كوچكش ميفشرد، زير چشمي مرضيه رو مي پاييد..

ميدونست كه احتمالا ميخواهد به فرشاد دوست پسرش زنگ بزنه..چند هفته بود كه باهم آشنا شده بودند..

فرشاد چند كوچه پايين تر از خانه آنها زندگي ميكرد كلاس اول دبيرستان بود و ميلاد يكبار اونو روبروي

مدرسه مرضيه ديده بود كه باهاش حرف ميزد..بعد از اون رفتار مرضيه عوض شده بود زياد سرش تو درساش نبود..

خلاصه با صدايي بسيار آهسته شروع به صحبت كرد: سلام عزيزم...شب يلداتون مبارك..نميتوني حرف بزني؟؟؟

باشه ..ببين يوقت زنگ نزنيا خودم فرصت شه بهت زنگ ميزنم...فعلا خدافظظظظ

گوشي رو قطع كرد و درحاليكه دستان ضريفش رو به پهلو زده بود زل زد به ميلاد و گفت: هااااااان؟

ميلاد هم در حاليكه چپ چپ نگاهش ميكرد بدون اينكه چيزي بگه از جا بلند شد 

و در اتاق رو محكم كوبيد و به حياط رفت..

پدرش آقا رضا ، هوانورد بود ...البته اين لقبي بود كه آقا اعلا بهش داده بود...تابستونا كولر تعمير ميكرد و زمستونا

بخاري ...براي همين اين لقب رو بهش داده بود...مغازه كوچكش سر كوچه بيشتر شبيه يه سمساري بود..

داخل حياط مشغول دود كردن يك نخ سيگار پنجاه و هفت ريزه ميزه بود..با ديدن ميلاد لبخندي زد و گفت:

احوال مرد بزرگ ما چطوره...ميلاد لب پيچوند و گفت: خوبم..همان لحظه عمو ناصرش از بالكن طبقه بالا 

يك تكه سنگ ريز انداخت روي موهاي فر و درهم پيچيده ميلاد..هميشه سربسرش ميذاشت...

بلند خنديد و گفت: داداش رضا مادرجون كرسي رو راه انداخته ...همه چي آمدس نميايد بالا؟

آقا رضا هم در حاليكه لباس خاك گرفته اش رو ميتكاند گفت: نه ديگه فقط هندوانه رو چيكار كنيم؟

همان لحظه ميلاد يادش افتاد كه بايد پيغامي رو ميرسوند: بلافاصله گفت: آقا اعلاء گرفته يادم رفت بگم..

ناصر يك تكه سنگ ديگه انداخت در حاليكه پوزخند ميزد گفت: بسكه خنگي وروجك...

صداي مليحه همسرش از داخل اتاق ضعيف بگوش ميرسيد..باز تو داري اين بچه رو اذيت ميكني؟؟ خجالت بكش.

ناصر هم به داخل رفت و درو بست...آقا رضا دستي به شانه ميلاد زد و گفت: بدو لباساتو عوض كن به مادرتم بگو

حاضر شه بريم بالا... آرام گفت: بابا چرا امشبو ميگن شب يلدا...آقا رضا لبخند مهرباني زد و در حاليكه

جلويش زانو زد آرام گفت: چون طولاني ترين شب ساله.. ميلاد ابروهايش رو بالا انداخت و گفت: يعني صبح نميشه؟

آقا رضا خنديد و گفت: البته كه ميشه اما يكم ديرتر...فردا ميشه اولين روز زمستون...

سپس از جا بلند شد و به سمت انباري رفت تا لباس عوض كنه...ميلاد هنوز هم نتونسته بود درك كنه..

دستش رو داخل جيبش فرو برد و آمد به داخل اتاق برگرده كه صداي زنگ خانه بلند شد...

با بي حوصلگي رفت سمت در وقتي باز كرد با چهره بشاش مهرداد پسرعمه اش روبرو شد...

با لباس رنگ و رو رفته سربازي كه هميشه دلش ميخواست جاي او بود تا آن لباس را بپوشد...

ميلادو بغل كرد و گفت : سلام پسر دايي... تا ميلاد اومد حرفي بزنه وسط حرفش پريد و گفت..

ميدونم ميخواي راجب تفنگ بپرسي..از سرما دارم يخ ميزنم بزار بريم تو بعدا مفصل برات تعريف ميكنم

لبخندي از رضايت روي لبان ميلاد نقش بست و با هم وارد خانه شدند...

به امتداد راهرو رسيده بودند كه عمو ناصر پله ها رو دوتا دوتا رد ميكرد و درحاليكه زير لب آوازي ميخواند ظاهر شد..

با ديدن مهرداد خنديد و گفت: به به سرباز اسلام...گفته بودي مرخصي نميدن كه...نكنه فرار كردي كلك؟؟

مهرداد ناصر رو بغل كرد و گفت : نه دايي جون ، چندتا نگهباني شبشبه دادم تا امروز برگ شم...

كجا به سلامتي ؟ ناصر مشتش كه يك اسكناس مچاله داخلش بود رو نشان داد و گفت: زن داييت 

ويار برگه آلو كرده دارم ميرم قنادي حسين آقا براش بگيرم...

مهرداد چاپلوسانه گفت: چرا شما؟ پس اين فسقلي چيكارس...با دستش اشاره به ميلاد كرد..

ناصر هم پوزخندي زد و گفت: اين فسقلي يكم كاليبرش زياده ...ميدوني كه چي ميگم..

مهرداد بلند قهقه زد بطوري كه ساكي كه روي دوشش بود افتاد...ناصر هم دستي پشتش زد 

و گفت تا بري يه دوش بگيري برگشتم..عزت زياد

ميلاد هرچه با خودش كلنجار رفت نفهميد كاليبر يعني چي؟ با مهرداد رفتن طبقه بالا

مادربزرگ پيرش با مليحه كه شكمش قد يك توپ بزرگ شده بود مشغول پهن كردن پتوهاي كرسي بودن...

مهرداد هم بعد از كلي خوش و بش ، لباسهاي تميز رو از ساكش در آورد و رفت حمام...

هوا رو به تاريكي رفته بود ..ميلاد كه حوصله اش سر رفته بود به اتاق پشتي و تاريك عمو ناصرش رفت

در فكر اين بود كه زودتر آقا اعلا اينا بيان تا با زري بازي كنه..كه يكدفعه صداي چيزي توجهش رو جلب كرد...

صدا از پشت كپه رختخواب ها ميامد كه مثل تپه اي پارچه اي تا زير طاقچه بالا رفته بود..

نزديكتر كه شد بوي نفتالين رختخوابها مشامشو پر كرد..صدا بيشتر و بيشتر ميشد..

خس خس ميكرد و ميجنبيد...قلب كوچك ميلاد مثل گنجشك ميزد..رنگ از رخسارش پريده بود

درحاليكه دستان كوچكش ميلرزد سر پارچه رو گرفت و محكم كشيد...يه مكث كوتاه و يه جيغ بلند زد كه 

اتاق لرزيد ...يك گربه چاق سياه با چشمان سبزي كه در تاريكي برق ميزد وحشيانه ميدويد و خودش

رو به درو ديوار اتاق ميكوبيد تا اينكه از لاي پنجره كه گويا از همانجا آمده بود بيرون پريد...

مليحه با شنيدن صدا در حاليكه دستش رو روي قلبش گذاشته بود داخل اتاق دويد....

با ديدن ميلاد گفت: اي بميري توووو

مادربزرگ پيرشم كه به زحمت ميتونست حرف بزنه با لهجه غليظ تركي اش گفت: چي شده؟؟؟

مليحه با حرص گفت: هيچي باز اين ميلاد وروجك بازيش گرفته...ميلاد كه خود ترسيده بود و از اينكه

آنها رو ترسانده بود شرمنده شده بود سرش رو پايين انداخت و گفت: گربه بود...همان لحظه مهرداد هم 

با سرو روي تازه از حمام بيرون آمد..مادربزرگ با شادي و غرور نگاهي به سرتاپايش انداخت و گفت:

حمام دامادي ايشاالله...

مهرداد لبخندي زد و در حاليكه كه دولا شد پيشاني مادرجون رو بوسيد..

همان لحظه زنگ خانه دوبار به صدا در آمد...بعد از چند دقيقه كوتاه ناصر مثل هميشه خندان

با مشماي برگه آلو و همراه رضا و مريم خانوم و مرضيه آمدن بالا و ...ميان همهمه دور كرسي نشستن..

آقا رضا به پشتي هاي بزرگ و نرم تكيه زد و در حاليكه پاهايش رو زير كرسي تكان ميداد گفت: بهتر از اين نميشه..

ميلاد هم از پشت شيشه بالكن ، خونه آقا اعلاء اينا رو نگاه ميكرد كه داشتن از داخل حياط ميامدن آنجا..

دوان دوان پله ها رو طي كرد تا قبل از اينكه زنگ بزنند در رو باز كنه كه بعد از طي كردن

آخرين پله صداي هيس هيس مانندي از لاي پرده نظرشو جلب كرد..سرجاش خشكش زد..همه بالا بودن و كسي نبود

كه بخواد اذيتش كنه..صدا از پشت سربود..جرعت اينكه سربرگرداند رو نداشت...صدا نزديك و نزديك تر ميشد..

هييس...هيسسسسس. هييسسسسسسسس صداي آرام ترق تروق چيزي مثل سم اسب به گوشش ميرسيد..

صداي پا درست پشت سرش و تنها يك قدم ديگر مانده بود تا بهش برسه كه باز صداي 

زنگ بلند خانه..يكدفعه صدا قطع و انگار ناپديد شد...دوباره سكوت برقرار گشت...

دوبار ديگر زنگ به صدا در آمد..صداي آقا رضا از 

طبقه بالا طنين انداز شد: ميلاااد ..مگه نميبيني زنگ ميزنن باز كن درو ديگه... تازه بخودش آمد...در تاريكي

كورمال كورمال نگاهي به شلوارش كه خيس شده بود انداخت و بدو بدو رفت و در را باز كرد...قبل از اينكه

آقا اعلا اينا داخل بشن دويد داخل دستشويي و منتظر شد تا آنها بروند طبقه بالا...صداي زري بگوش ميرسيد كه

ميگفت: ميلاد كو؟ ميلاااادۀ؟؟ آقا اعلا هم كه مشخص بود دستش رو گرفته گفت: بيا بريم بالا...ميادش...

بعد از اينكه سر و صدا خوابيد ..آرام در دستشويي رو باز كرد و دوان دوان داخل خانه رفت..

شلوارو انداخت گوشه حمام و سريعا يك گرمكن از داخل كشو بيرون كشيد و پوشيد آمد كه اتاق بيرون بزنه

تلفن زنگ خورد...دييينگ...دييننگ، آب دهانش رو قورت داد..حس خوبي نداشت...آرام بسمت تلفن رفت و گوشي 

رو برداشت..با صداي لرزان و كودكانه اش گفت: الوووو...جز صداي نفس كشيدن كسي كه آنور خط بود هيچ صدايي نمي آمد.

بار ديگر تكرار كرد: اللووو....اينبار صداي نفس عميقتر و هيس گونه اي بگوش رسيد...ميلاد ديگر تاب نياورد و گوشي 

رو گذاشت دو قدم بيشتر برنداشته بود كه باز تلفن زنگ خورد..بي اختيار بسمت گوشي كشيده شد..انگار دستي نامرئي

اورا گرفته بود...بار ديگر گوشي رو برداشت اما اينبار ديگه نفسش بالا نمي آمد نميتوانست حرفي بزند...فقط گوش كرد..

كسي كه پشت خط بود يك نفس ديگر كشيد و آرام گفت: مرضي...مرضي خودتي...نميتوني حرف بزني؟؟ ميلاد نفس 

راحتي كشيد و از طرفي هرچي بد و بيراه بود تو دلش به فرشاد گفت و محكم گوشي رو كوبيد سر جايش...از اتاق بيرون زد

و پله ها رو دوتا دوتا طي كرد..از اتاق بالا صداي همهمه بگوش ميرسيد انگار همه باهم داشتند حرف ميزدند...

صداي آقا رضا بلند تر از باقي بود كه گويا داشت خاطره اي از گذشته رو با آقا اعلا بازگو ميكرد..صداي مريم خانم

مادرش هم پشت بندش ميامد كه رو به آذر خانوم مادر زري ميگفت: از عروست چه خبر نميان اينجا؟؟

آذر خانم با حالتي خجالت زده گفت: منصور بچه ام دعوت بود خونه مادرزنش اينا ديگه رفتن اونجا...

ناصر هم با پررويي گفت: امان از زن زليلي....مشخص بود كه همه چپ چپ نگاهش كردن براي همين...

دستش رو به سمت مليحه خانومش گرفت و گفت: البته يكيش خودم ..همه با هم خنديدند و صداي 

شكستن پسته و تخمه در ميان قهقه خنده ها گم شد..

از لاي در صدا زد : زري ...زري...زري هم كه روسري بنفش رنگي با چند عروسك روي آن تزئيين شده بود سر داشت

از اتاق بيرون آمد و دوتايي روي اولين پله نشستن و مشغول گپ زدن شدن..تازه حرفهايشان گل انداخته بود

كه مرضيه پاورچين پاورچين از اتاق بيرون زد و با ديدن ميلاد و زري ،‌تيرش به سنگ خورد و خواست

برگرده كه ميلاد، بلند جوري كه انگار داشت با زري حرف ميزد گفت: امان از دست مزاحم تلفني ها هي زنگ ميزنن

حرف هم نميزنن..همشون پدر سگن...ايشالا بميرن..

مرضيه اخماشو تو هم كشيد و با عصبانيت از كنارشون عبور كرد و به طبقه پايين رفت..

ميلاد هم لبخندي از رضايت بابت بد و بيراهايي كه به فرشاد زده بود روي لبش نقش بست..

آرام وارد اتاق شد..صداي همهمه بالا تا اينجا هم ميامد..در تاريكي كورمال كورمال بسمت تلفن رفت

و شماره فرشادو گرفت..پنج يا شش بوق ممتد خورد تا اينكه سميه مادر فرشاد گوشي رو برداشت..

مرضيه با دلخوري گوشي را گذاشت...و گفت: اه تف به اين شانس...مشغول جويدن ناخن لاك زده اش شد

كه تلفن زنگ خورد با خوشحالي برداشت و گفت: الو سلام فرشاااااد...خنده اش رو صورتش ماسيد..

با دلخوري بلند گفت: اشتباه گرفتين خانوم....گوشي را كوبيد سرجاش و مثل لشگر شكست خورده به سمت

درب بيروني اتاق رفت...دستش رو روي دستگيره در گذاشت اما باز نميشد انگار كسي از آنور دستگيره

رو نگه داشته بود..چندبار محكم كشيد..داد زد: مگه دستم بهت نرسه ميلاد گمشو كنار از پشت در..

بيشتر زور زد اما فايده نداشت هرچي دستگيره رو تكان ميداد در باز نميشد...دستگيره رو رها كرد

و دستي به پيشاني اش كشيد از شدت عصبانيت سرخ شده بود..صدايي از راهرو مثل گرومپ گرومپ بگوش رسيد..

انگار كسي كه پشت در بود فرار كرد...با عجله پريد سمت در و بازش كرد...دويد داخل راهرو كسي آنجا نبود..

زير لب گفت: كثافت ..ميدونم باهات چيكار كنم..از پله ها بالا رفت...

ميلاد سرگرم بازي با زري و تشتكهاي نوشابه يشان بود

مرضيه لگدي به مشماي تشتكها زد كه باعث شد پاره بشه و ده ها تشتك روي پله ها سر بخوردند و پايين بيفتند..

ميلاد داد زد: هووووووي...چته وحشي؟؟؟ مرضيه اخماشو در هم كشيد و گفت: بار آخرت باشه ...مگه من باتو شوخي دارم؟

ميلاد داد زد: چيه ؟ با پسره دعوات شده دق ودليشو سر من خالي ميكني..زري مات و مبهوت نگاشون ميكرد..

مرضيه داد زد: خفه شو خفه شووو ...مريم خانوم با ظرف ميوه از اتاق بيرون آمد و گفت: اوي اوي...يعني چه؟؟

اين چه طرز حرف زدن با برادرته؟ باز مثل سگ و گربه افتادين به جون هم؟؟؟

ميلاد خودشو زد به گريه و گفت: تشتكامو خراب كرد...ميخواست منم بزنه..

مرضيه گفت: دروغ ميگه..اون شروع كرد مامان...من تو اتاق بودم رفته بود پشت در نميذاشت بيام بيرون..

ميلاد با گريه گفت: بخدا دروغ ميگهههههه اين زري شاهده من اينجا داشتم بازي ميكردم

زري بغض كرده سرش رو به علامت تاكيد بالا و پايين كرد

مرضيه دست به سينه ايستاد و گفت: به روباه ميگن شاهدت كيه گفت دمبمم...

مريم خانوم ظرف رو روي سينك ظرفشويي گذاشت و گفت: بسه ديگه با هردوتاتونم

مثل بچه هاي خوب برين تو اتاق زير كرسي پيش باقي بشينين...

سپس از كنارشون عبور كرد و بسمت طبقه پايين رفت..

ميلاد و مرضيه نگاه خصمانه اي بهم كردن و داخل اتاق به جمع مهمانها پيوستن..

زري هم تنهايي زير نور زرد رنگ و ضعيف لامپ روي پله هاي سنگي كه با موكت هاي قرمزي 

پوشيده شده بود دونه دونه با حوصله مشغول جمع كردن تشتك هاي فلزي شد..

همه رو جمع كرد بجز دو سه تايي كه روي پله هاي سمت طبقه پايين افتاده بود.

وقتي رفت تا آنها رو برداره صدايي هيس گونه توجهش رو جلب كرد..

سر برگردوند چيزي درون تاريكي ميجنبيد...صداي پاهايش گرومپ گرومپ گونه..

بود ،سرجاش خشكش زد...زير نور ضعيفي كه از طبقه بالا ميامد..كمي

اندامش روديد كه تمام با مو پوشيده شده بود..نفسش بند آمد..همان لحظه در اتاق

باز شد و مريم خانوم با يك كاسه پر از انار سرخ بيرون آمد..موجود در يك آن غيب شد..

مريم خانوم لبخندي به زري زد و گفت: زري جون چرا تنها اينجا تو تاريكي نشستي؟ بيا بريم بالا..

دست زري رو گرفت و به جمع مهمونا پيوستن..زري رنگش مثل گچ سفيد شده بود و با كسي حرف نميزد

تمام تنش يخ زده بود..آرام زير كرسي كنار ميلاد نشست و تكيه به بالشت پر سرخ رنگي داد...

ميلاد با شانه بهش زد و گفت: چته زري؟ چرا خشكت زده..دست كرد و يك انار سرخ رنگ برداشت

خوشكل نيست؟؟ بايد خيلي خوشمزه باشه....با سرش به اناري كه تو مشت داشت اشاره كرد..

سرو صدا اوج گرفته بود..آقا رضا دستي به پشت مهرداد زد و گفت: خواب سرباز عزيزمون از خدمت 

مقدس برامون بگو...چقدر ديگه مونده..مهرداد لبخندي زد و گفت: ديگه آخراشه...

مريم خانوم رو به مادرجان گفت: ديگه كم كم بايد براش آستين بالا بزنيم...

مليحه در حاليكه دهانش پر از برگه آلو بود گفت: چندتا دختر خوب سراغ دارم...

ناصر هم طبق معمول در حاليكه ميخنديد گفت: اي بابا...تازه اول بدبختيته..

مليحه با بازو به پهلوش زد و گفت: ااا يعني جنابعالي الان بدبختي؟؟؟!؟
ناصر بلند قهقه زد : نه بنده جسارت نكردم..منظورم فشار زندگي بود...

رضا هم موذيانه گفت: قربون فشار زندگي برم كه يكسال از عروسي نگذشته بچت توراهه

همه خنديدن...مهرداد صورتش سرخ شده بود از زير كرسي بيرون آمد و بسمت بالكن رفت..

ميلاد هم به زري گفت بيا و دنبال مهرداد به بالكن رفتند..انار سرخ رنگ رو به دست مهرداد

داد و گفت ميخوام حسابي آبلمبو بشه...مهرداد لبخند زد و گفت: چشم قربان.. با هر

كلمه اي كه از دهانش خارج ميشد از شدت سرما بخار غليظي بوجود ميامد..مثل دود سيگار

زري هنوز با خودش درگير بود بدون هيچ حرفي كنار ميلاد ايستاده بود و سرش رو پايين انداخته بود..

مهرداد هم چشم به بالكن همسايه روبرو دوخته بود و در حاليكه انار سرخ را در مشتش 

ميفشرد گفت: ميلاد يه سئوالي كنم پيش خودمون ميمونه؟؟؟

ميلاد هم كه احساس ميكرد آدم مهميه كه بايد رازي رو نگه داره گفت:‌اره ، ولي يه شرط داره

منم يه سئوال دارم كه بايد تو جواب بدي..

مهرداد دستش رو روي شانه ميلاد گذاشت و گفت: بازم چشم قربان...

سپس گفت: از رعنا چه خبر؟ ميلاد لبخند شيطنت آميزي زد...رعنا دختر همسايه روبرويي شان بود

كه مهرداد عاشقش شده بود..اما دختر به او محل نميذاشت...

گفت: هيچي ، براي شب يلدا رفتن كرج خونه مادربزرگش..

مهرداد هم آه حسرت آلودي كشيد و گفت: چرا مادرجون دعوتشون نكرد بيان؟

ميلاد شانه بالا انداخت و گفت: نميدونم....مهرداد كمي مكث كرد و سپس

با حالتي اكراه گونه گفت: رعنا دوست پسر داره؟؟؟

ميلاد نيشش تا بناگوش باز شد و احساس كرد مرد بزرگي همسان و سال مهرداده كه باهاش 

راجب اين قضايا صحبت ميكنه...با لبخند گفت:‌نميدونم بخدااا

مهرداد كه گويي پشيمان شده باشد گفت: باشه باشه ولش كن...خوب تو سئوالتو بكن..

ميلاد هم كه تازه يادش امد سئوالي داشت بلافاصله گفت: كاليبر يعني چي؟؟؟

مهرداد بلند خنديد و گفت: لوله اسلحه رو ميگن كاليبر..سپس انارو به دستش داد و به داخل اتاق برگشت..

ميلاد هم در حاليكه دنبال ربط دادن لوله اسلحه با خودش ميگشت انارو به زري داد و گفت: بيا مال تو..

زري حواسش نبود و دستش رو كمي جلو آورد وقتي ميلاد انارو رها كرد از دستش سرخوردو از بالكن ميون تاريكي

به كف حياط افتاد....

ميلاد كف دستش رو به پيشاني كوبيد و گفت:وااااي حواست كجاس؟؟؟ زري بدون اينكه سرش 

رو بالا كنه زير لب گفت: ببخشيد...ميترسيد از چيزي كه ديده بود با ميلاد حرف بزنه

چون ميدونست اگه بگه ميلاد بهش ميگه ترسو و كلي بهش ميخنده!

ميلاد يه مكث كوتاه كرد و گفت: اشكالي نداره الان ميرم ميارمش..قبل از اينكه زري حرفي بزنه 

 از مسير اتاق گذشت و به سمت حياط رفت..

همان لحظه گوشه حياط چراغ دستشويي روشن شد..مهرداد بود..زري كه از بالكن با احتياط نگاه ميكرد.

نفس راحتي كشيد..آنقدر تاريك بود كه فقط صداي ميلادو ميشنيد كه حالا داخل حياط

قدم ميزد..صدايش از كنار حوض ميامد زري من نميبينمش فكر كنم افتاده تو زير زمين..

صداي قدمهايش روي پله هاي سنگي زير زمين بگوش رسيد..درچوبي قيژ كنان باز شد..

صداي ميلاد ضعيف و ضعيفتر ميشد..واااي تركيده ..تمام آبش ريخته كف زيرزمين..

در ميان تاريكي جلوي در زير زمين دوباره صداي گرومپ گرومپ پاي آن موجودو شنيد..

صداي سمهايش بلند بگوش ميرسيد و در سر زري ميپيچيد..انگار بسمت زير زمين ميرفت.

صداي بسته شدن در زير زمين بگوش رسيد...و بعد صداي جيغ ميلاد...آآآآآآآآآآآِي

صداي شكستن چند كوزه و وسيله چيزي كه انگار به درو ديوار ميخورد بگوش رسيد..

زري از ترس سرجا خشكش زد زبانش بند آمده بود...نمتونست حرف بزنه يا از جايش جم بخورد

مهرداد از دستشويي بيرون زد و گفت: چيكار ميكني؟ ميلاد..رفتي تو زير زمين چيكار؟؟؟

خوبي؟؟؟ صداي ميلاد بشكل ضعيفي بگوش رسيد..بله خوبم...مهرداد گفت: خيلي خب من ميرم

بالا توام بيا سرما ميخوري بچه...دوباره آن صدا پاسخ داد باشه...

مهرداد وارد راهرو شد و در و بست...حسي به زري ميگفت كه آن صداي ميلاد نبود چون

كمي خس خس قاطيش شده بود..با بستنن در راهرو به وسيله مهرداد..دوباره سرو صداي

كوبيده شدن به درو ديوار بصورت دلخراشي از زيرزمين بگوش ميرسيد..

مهرداد به جمع ملحق شد...آذر خانوم به بالكن اومد و درحاليكه بد و بيراه ميگفت..

دست سرد زري رو گرفت و برد داخل...درو بست..همه دور هم نشسته بودند و 

مشغول خوردن آجيل و ميوه بودن...آقا رضا پيچ راديو رو باز كرده بود و گه گاهي موسيقي هم همراه ميشد

آقا اعلا دستي به پشت آقا رضا زد و گفت: يه فال حافظ نميخواي برامون بگيري..

آقا رضا هم گفت: البته...ناصر ميان كلامش پريد و گفت:ببخشيد داداش...

مهرداد جان اين در بالكن فكر كنم بازه چون انگار باد داره مياد..

سپس همه سرها سمت نگاه ناصر چرخيد پرده وحشيانه تكان ميخورد...

انگار كه در معرض طوفان قرار داشته باشه...

مهرداد از زير كرسي بيرون آمد و نگاهي به در كرد و گفت: باد در كار نيست..

همهمه قطع شد...همه مات و مبهوت به پرده هاي بزرگ خانه نگاه ميكردند كه وحشيانه تكان ميخورد و موج ميزد

ترس به تك تكشون منتقل شده بود..هر لحظه فشار پرده بيشتر ميشد تا اينكه يكدفعه كنده شد و روي كرسي

و ظرفها با كلي خاك افتاد و آرام گرفت..صداي جيغ زنانه آذر و مريم خانوم هم همراه شد..همه از زير كرسي درآمدند..

آقا اعلا دستي به صورتش كشيد و گفت: يعني چي؟؟؟ نميفهمم چرا اينجور شد؟!!؟!؟

هيچكس هيچ جوابي براي اين اتفاق نداشت...آنقدر سكوت شده بود كه صداي ضربان قلب يكديگر را ميشنيدند.

سكوت به وسيله آقا رضا شكست كه با صدايي لرزان گفت: ميلاد كجاس؟؟؟

تازه همه يادشان افتاد كه ميلاد آنجا نيست...حتي مهرداد هم حواسش نبود..سراسيمه گفت: 10 دقيقه پيش دم زير زمين

بود...همه چشم به زري دوختن كه با صورت رنگ پريدش و دستانش به سمت حياط اشاره ميكرد...چشمانش داشت از حدقه بيرون ميزد..

آقا رضا با صدايي لرزان گفت: اعلا تو بمون پيش مادرجون و خانم ها..من و ناصرو مهرداد ميريم پايين..

آذر خانوم در حاليكه از ترس اشك ميريخت زري رو بغل كرد و شونه به شونه كنار مريم و مليحه به پشتي تيكه زد..

مادرجون هم زير لب مدام ميگفت:‌بسم الله الرحمان رحيم..و ذكر ميگفت..

مرضيه از ترس مادرش رو بغل كرده بود و آقا اعلاء هم گيج و گنگ بالاي سرشان قدم ميزد..

كه يكدفعه برق ها قطع شد..زن ها شروع كردن جيغ كشيدن ...مادربزرگ بلافاصله از كمد بغل دستش شمع و فانوس بيرون آورد و سريعا روشن كردند..اعلا مدام ميگفت: نگران نباشيد من اينجام نگران نباشيد...

مهرداد دوان دوان بالا آمد و از ساكش يك چراغ قوه برداشت به پيش ناصر و رضا برگشت..

اتاق بالا زير نور شمع نماي ترسناكي گرفته بود...حتي از ديدن سايه هاي خودشان روي ديوار وحشت داشتند..

مهرداد و دايي هايش وارد حياط شدن...آقا رضا با صدايي لرزان كه وحشت توش موج ميزد گفت: ميلاد...پسرم كجايي؟؟

صداي ناصر بهش اضافه شد: ميلاد...كوشي عمو جون؟ اين بازي نيست خودتو نشون بده

مهرداد چراغ قوه رو ميچرخوند اين ور و آنور حياط اما اثري از ميلاد نبود...

بسمت درب چوبي زير زمين رفتند اما انگار قفل بود هركار كردند باز نميشد..مهرداد چراغ قوه 

رو به دست ناصر داد و گفت بريد عقب..دور خيز كرد و چندين بار با كتف كوبيد به در..آخرين بار با تمام توانش لگدي

زد كه در شكست و باز شد..چندين تار عنكبوت هم فرو ريخت..آرام داخل زير زمين نمور و سرد با ديوارهاي گلي رفتند..

هيچ كس و هيچ چيز آنجا نبود...جز انار له شده اي كه آبش مثل درياي خون بشكل غيرطبيعي

 كف زير زمين رو پوشونده بود. لرزش صداي هرسه تايشان بيشتر شده بود با هم گفتند: ميلاد....ميلادددد

همان لحظه اتاق بالا ...زير نور شمع همچنان مادربزرگ مشغول ذكر گفتن بود كه يكباره چشمش روي ديوار خشكيد..

آقا اعلا و خانم ها همه سر به ديوار برگرداندند آنها هم خشكشان زد ...سايه هاي خودشان در حاليكه خودشان ثابت

و بي حركت نشسته بودند وحشيانه و بشكل وحشت ناكي تكان ميخوردند و در هم ميدويدند ...روي سقف و ديوار ميرقصيدند..زبونشون بند امده بود حتي نميتوانستند جيغ بكشدند .. آقا اعلا از ترس غش كرد..مريم خانوم و آذر خانوم

تنها كاري كه توانستند بكنند اين بود كه چشم بچه هايشان را بگيرند...صداي قهقه قه و خنده هاي عجيب غريب

و چندش آوري از داخل اتاق ميامد .... باد سردي وزيد و تمام شمع ها و فانوس خاموش شد.

و اما در زير زمين..همچنان مشغول گشتن بودند و اثري از ميلاد نبود..ناصر گفت:شايد رفته بيرون تو كوچه...

كسي اينجا نيست ...اقا رضا چند قدم برداشت كه يكدفعه قسمت زير پايش كه قبلا آب انبار بود

 و با چوبي كهنه پوشانده بودند

شكست و فرو ريخت و پايش گير كرد...آييييييييييييي..بدجور زخمي شده بود..مهرداد محكم چراغ قوه رو گرفته بود

و چون دستش ميلرزيد نورهم رقصان شده بود...صداي هيس هيس از ديوارها ميامد...مهرداد بلند به ناصر گفت: 

تو همينجا پيشش بمون من ميرم كمك بيارم...دوان دوان از زير زمين بيرون زد...بسمت درب حياط دويد اما

در قفل شده بود...داد زد: لعنتيييي كمككككككككككك يكي كمك كنه..آهاييييييييييي

يكدفعه چيزي توجهش رو جلب كرد..آب دهانش رو قورت داد و آرام به سمت حوض سنگي كوچك كه

سطحش تمام يخ زده بود رفت..

نور را داخلش انداخت چيز چندش آوري كه ديد حالت تهوع بهش دست داد..جسد بي دست و پا و خورده شده 

ميلاد زير يخ توي حوض بدون اينكه لايه سطح يخ حتي تركي برداشته باشه بود...رنگ جسد سفيد و چشمان گودش

بي حركت مانده بود..پايش سر خورد و با سر افتاد كف حياط خون از سرش فواره ميزد.. 

نور چراغ قوه افتاد داخل زير زمين..تنها براي يك لحظه 

موجود چندش آور و حشتناك و پشمالويي را ديد با دندانهايي غير طبيعي كه از پشت به ناصر حمله كردو

همان لحظه كف چوبي شكست و ناصر و رضا داخل آب انبار افتادند اما نمي توانستند بالا بيان..

موجود پشمالو وحشيانه خس خس ميكرد و با صداي تك تك اعضا ميخنديد و تند تند حرف ميزد

از اقا رضا تا مادربزرگ و مريم خانوم و در نهايت با صداي خود مهرداد گفت: تو مردييييييي

سپس غيب شد و مهرداد جز درد شديد و بوي انار تركيده چيزي رو حس نكرد..آري آن جن بود.....

 

پايان 




 آ
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط sheyda در تاریخ 1348/10/11 و 15:20 دقیقه ارسال شده است

وااااااایی من که خیلی ترسیدم!!!!
این کجاش ترسناک بود؟


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی تو وبلاگ بزارم ؟
    سرعت لود سایت چطوره ؟؟؟؟
    عضو

    حتما تو سایت عضو شید  تا از امکانات جدید که میخوام در اینده به 

    سایت اضافه کنم استفاده کنید 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 225
  • کل نظرات : 188
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 158
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 144
  • باردید دیروز : 685
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 13
  • بازدید هفته : 844
  • بازدید ماه : 1,188
  • بازدید سال : 22,159
  • بازدید کلی : 2,544,444
  • کدهای اختصاصی